nothing special

ساخت وبلاگ
بهار بهم گفته بود جزوه ها رو لازم داره. رفتم ک براش ببرم. نمیخواستم ببینمش که باز همه ی این چرخه ی دوق تحقیر عذاب سرزنش و غم تکرار شه. لازم بود این چرخه رو ی جا قطع کنم. نظرم همین بود تا با مریم حرف زدم. نکته ی جالبی رو گوشزد کرد. گفت اگه این آخرین فرصت عمرت باشه چی؟ دیدم واقعن هم این ممکنه. دیگه کی؟ با من ک هیچوقت nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 66 تاريخ : شنبه 12 آبان 1397 ساعت: 19:05

میشینم یه گوشه 
میگم به یه ورم 
که من نمیجنگم 

همش گند اندر گند است 
عاقبت همه ماست در زیر خاک 

i tried hard 
and I didnt fit into this fuching box you called life 

nothing special...
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 56 تاريخ : شنبه 12 آبان 1397 ساعت: 19:05

از جا مانده ام. یا شاید مرا جا گذاشته اند ...+بهارم. کیمیا گفت میتونم جزوه ی افسانه رو ازت قرض بگیرمبهار. همکلاسی کوچکتر پارسال، منو یاد تمام گذشته انداخت. برای هم تعریف کردیم. و گفت ک او چند وقتی ناراحت بوده. ناراحت شدمگفت ک برای دوستانت جشن گرفته اند به مناسبت مدال هایشان و او برایشان سخنرانی کرده درست مثل همان سال پیش که جشنی برای خودش ترتیب داده بودند. حلقه ی گل بر گردنش بود. خواهش کردند بیتی برایشان بخواند هر چه باشد مدال طلای ادبی داشت. _ زان یار دلنوازم شکریست با شکایت / گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت دقیقا همه چیزش را یادم می آید. تصور کردم که این جشن برای آن ها چگونه بوده؟ حقیقتا نمیدانستم چون حضور نداشتم. غمی عظیم قلبم را فرا گرفت. ما دانش آموزانی که هیچ نسبتی با او نداشتیم سال پیس در جشن او حضو داشتیم و حالا آن ها حتی به دوستشان خبر هم ندادند. ناگهان به فکرم خطور کرد که شاید در دایره دوستی هایشان قرار ندارمعمیقا تهی شدم. من که خودم شانس تحربه کردن هیچ کدام را نداشته ام. نه شانس دیدن عبارت پذیرفته شده در کارنامه مرحله دوم نه دوره رفتن و آنهمه تجربه های شگفت انگیز نه هر چیزی که از دوره در رویا میدیدم نه مدال گرفتن را نه افتخار کردن به خودم را نه افتخار کردن بقیه را نه در المپیاد ماندن را نه هر روز دیدن او را نه دیدن المپیادی های امسال و سال های nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت: 19:13

ترکیبی از مزخرف و خوبتولد هر دوشان بود و سعی کردیم غافلگیر شوند . شدند ولی نه به بهترین نحو . حداقل تمام تلاش من بود که خوشحال شوند. برای اولین بار روی پل ماشین رو  راه رفتیم. و صحبت کردیم.مسلما ملاقات با افراد صادق وخالص سرور عمیقی به روح میبخشداما نمیدانم چه چیز هر دفعه و هر دفعه دیواری فرضی میان ما را مستحکم تر میکند. انگار در همه ی دوستی ها لازم است یک دوره ی ملال آور از عذاب را بگذرانیم. دورانی که باید بگذرد تا با هم آشنا تر شویم. حداقل بفهمیم که چ کار هایی یگدیگر را آزرده میکند. فعلا که دارند با توان توان به خرد کردن ادامه میدهند. ولی آنقدر صادقانه و بدون سوء نیت آن را انجام میدهد که حتی نمیشود از آن ها ناراحت شد یا به دل گرفت.ناراحت میشوم و برای بهتر شدن تمام حرق های آن روز با صداقت را به یاد می آورم. چقدر در تمام لحظات مرا یاری میکند با این ک حضور فیزیکی ندارد + نوشته شده در  جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:58 PM&nbsp توسط   |  nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت: 19:13

چرا باید بعد از هر ملاقات انقدر عذاب بکشم؟ هر لحظه ای را که در جمع میگذرانم بعد در تنهایی سراغم می آید. آنقدر به تک تک زوایایش فکر می کنم که از همه ی رفتار ها و گفته هایم پشیمان می شوم . آنقدر که بعد از هر کدام تصمیم میگیرم دیگر خود را زندانی کنم. و هرگز کسی را نبینم + نوشته شده در  شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:41 AM&nbsp توسط   |  nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت: 19:13

"صداقت" باعث شد واقعا با این برهه از زندگیم با صداقت برخورد کنم. هیچ وقت فکر کردن اونقدری بهم نتیجه نداد ک صحبت با یه نفر که راجع ب اون موضوع به چالش بکشتت بهم نتیجه داده. راجع ب کنکور مصمم تر شدم و راجع ب خودم بیشتر آگاهی کسب کردم. این ک دوتامون احساسای مشابهی  رو پشت سر گذاشتیم خیلی حس قشنگی بود. فهمیدم همه چی هیچی بوده. و قرار نیست تا خودمو دوست داشته باشم چیز دیگه ای به دست بیارم. واقعا این کلید همه چیزه. اینو واقعا فهمیدم ولی عمل بهش جزو سخت ترین کارای ممکنه برام.همیشه دنبال محبت در دیگران بودم . ینی میخواستم مورد محبت واقع بشم و تنها راهشو محبت دادن میدونستم پس تا تونستم به همه محبت کردم و خودمو این وسط فراموش کردم، گم کردم ، له کردم. قهمیدم ک نباید بچسبم به چیزایی ک میترسم از دستشون بدم. بلکه باید دنیای اطرافمو رها کنم. باید زور و اجبارو بردارم. باید خودمو رها کنم از این همه بار مسعولیت. میخوام رها کنم بقیه برا ی مدت. و بچسبم ب خودم. این یه ماموریته ک خودمو دوس داشته باشم. ادبیات... شاید باید دنبال کشتن اکوان دیو باشم نه به دست آوردنشبرچسب‌ها: یادگیری+ نوشته شده در  جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۶ساعت 11:45 PM  توسط   |  nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 57 تاريخ : شنبه 16 دی 1396 ساعت: 3:39

امسال بر عکس سال های گذشته فرا رسیدن تولدم هیچ احساس خاصی را در من بیدار نمیکرد. بر عکس تصوراتم که فکر میکردم 18 سالگی باید احساسی فوق العاده باشد. تولد همیشه چالشی عظیم برایم بوده غم این ک کسانی که عمیقا دوستشان داری این روز را فراموش کرده اند یک طرف و نشان دادن خوشحالی ات در ازای دریافت هدیه ها آنطور که بقیه انتظار دارند یک طرف. من همیشه شکست میخورم. میدانی؟ عمیقا احساس قدر دانی و شادی دارم ولی نمیدانم چگونه بروزش بدهم من واقعی ام در حد یک ممنون و یک لبخند احساسش را بروز میدهد و بقیه ی خوشحالی اش را در قلبش انجام میدهد ولی من همیشه تظاهر کرده ام به شگفت زده شدن. به این که مرا در حد مرگ خوشحال کرده اند و دیگر و دیگر.  امروز در  تظاهر کردن زیاد موفق ظاهر نشدم. فردا تولدم است وامروز با دوستان عزیز و نازنین المپیادی ام وعده ی دیدار گذاشته بودیم. رفتم ک ببینمشان و از دیدنشان عمیقا شاد شوم. و البته سیب زمینی سرخ کرده نوش جان کنم :)ابتدا پیاده روی کردیم و صحبت و صحبت بعد نشستیم و قبل از خوردن یک دفعه یک دفعه یک دفعه دیدم چیز هایی روی میز میگذارند.و گفتن کادو تولدت . و من از نهایت خوشحالی به معنای واقعی کلمه گند زدم. به هر چیزی ک الان دارم بهش فکر میکنم. انگار تمام یادگیری های پست قبل راریخته باشم توی آشغال دونی. ابتدا که خود را به گریه زدم. یعنی واقعا تخت تاثیر قرار گرفته ام بعد گفتم تا nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 49 تاريخ : شنبه 16 دی 1396 ساعت: 3:39

خاطرات و لحظاتی ک او به هر نحوی در آن حضور دارد را همیشه با خودم مرور میکنم. او و المپیاد از یکدیکر تفکیک ناپذیرند. دانش پژوهان المپیادی را هم ک جستجو میکنم به او منتهی میشود. برای دیدن او ک در روز مصاحبه ها رفتیم پسری را کنار قندی برای اولین بار دیدم. دانش پژوه جدید بود. یک سال از من کوچک تر.خیلی زود با اون نیز صحبت را شروع کردم و برخورد خوبی داشتیم. دفعه ی دوم ک برای پر کردن فرم ها به دبیرستان رفتم باز او را دیدم . به طرز بچه گانه و کنه مانندی به هر موضوعی چنگ میزد تا با من صحبت کند. ولی خب من سعی میکردم جدی نگیرم. همانطور دوستانه و گرم ادامه دادم. از المپیاد کمی گلایه داشت. حس می کد از بقیه عقب تر است و هیچ شانس قبولی برای او وجود ندارد. با او صحبت کردم . ( * خوب است خاطر نشان کنم کمی صدایش نازک است و سعی میکند لوس و دخترانه صحبت کند)وقتی کارمان تمام شد او و چند دانش پژوه دیگر مار ا تا دم در همراهی کردم. در دست یکی شان چای دیدم. * باورتان میشود توی مدرسه برایشان سماور و چای گذاشته اند؟ لاکچری طورما هم هوس کردیم و داشتیم چای میریختیم برای خودمان ک یک هو زد به شانه ام. چند بار. تا مثلا بگوید دیدی فلانی چه کرد؟ جواب سوالاتم را نمیدهد و چه و جه خیلی جا خوردم. من ک برایم تماس های فیزیکی اینطوری با یک جنس مخالق آنقدر ها عجیب نبود ولی اصلا توقعش را از او و در این مکان نداشتم.این بخورد nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 42 تاريخ : شنبه 16 دی 1396 ساعت: 3:39

http://up.upinja.com/npn1z.jpgمن دقیقا همینم. نه تنها سال قبل بلکه میدونم که در لحظه ی گذشته هم حتی احمق بودم. و حتی گاهی اوقات با این که میدونم کاری احمقانه ست بازم انجامش میدم. اوج خریت. اکثر مواقعی که تنها قدم میزنم. با خودم فکر میکنم به خیلی چیز ها. چیز هایی ک با یادآوری شون خیلی بلند به خودم میگم احححححمقق وقتی میبینم هیچ کاری هم نمیتونم در اون راستا بکنم بیشتر احمق بودنمو حس میکنم. داشتم پستای وبلاگ رو میخوندم. حتی به شیش ماه هم نرسیده ک انقدر از حماقت خودم پشیمونم. دلم میخواد اسم اون پست رو تغییر بدم و بنویسم. calling you was a BIG mistake. احمق. چرا زنگ زدی؟چرا؟ با هر حرکتت گند زدی به همه چی. همه چی . گران گشتم به چشمش بس که رفتم بی سبب سویش مرا زین پای بی فرمان چه ها بر سر نمی آید+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶ساعت 12:15 AM  توسط   |  nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 37 تاريخ : شنبه 16 دی 1396 ساعت: 3:39

تلنگر آینه سان خاطرات و لحظاتی ک او به هر نحوی در آن حضور دارد را همیشه با خودم مرور میکنم. او و المپیاد از یکدیکر تفکیک ناپذیرند. دانش پژوهان المپیادی را هم ک جستجو میکنم به او منتهی میشود. برای دیدن آو ک در روز مصاحبه ها رفتیم پسری را کنار قندی برای اولین بار دیدم. دانش پژوه جدید بود. یک سال از من کوچک تر.خیلی زود با اون نیز صحبت را شروع کردم و برخورد خوبی داشتیم. دفعه ی دوم ک برای پر کردن فرم ها به دبیرستان رفتم باز او را دیدم . به طرز بچه گانه و کنه مانندی به هر موضوعی چنگ میزد تا با من صحبت کند. ولی خب من سعی میکردم جدی نگیرم. همانطور دوستانه و گرم ادامه دادم. از المپیاد کمی گلایه داشت. حس می کد از بقیه عقب تر است و هیچ شانس قبولی برای او وجود ندارد. با او صحبت کردم . ( * خوب است خاطر نشان کنم کمی صدایش نازک است و سعی میکند لوس و دخترانه صحبت کند)وقتی کارمان تمام شد او و چند دانش پژوه دیگر مار ا تا دم در همراهی کردم. در دست یکی شان چای دیدم. * باورتان میشود توی مدرسه برایشان سماور و چای گذاشته اند؟ لاکچری طورما هم هوس کردیم و داشتیم چای میریختیم برای خودمان ک یک هو زد به شانه ام. چند بار. تا مثلا بگوید دیدی فلانی چه کرد؟ جواب سوالاتم را نمیدهد و چه و جه خیلی جا خوردم. من ک برایم تماس های فیزیکی اینطوری با یک جنس مخالق آنقدر ها عجیب نبود ولی اصلا توقعش را از او و در ای nothing special...ادامه مطلب
ما را در سایت nothing special دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tahidast بازدید : 38 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 0:47